شمشیر را از رو بسته روزگار
و من امیدم به شماست
حضرت جوانمرد
شما شمر را هم شفاعت میکنی
و من نگران یزیدی هستم که در من زندگی میکند
دستم پیش تنها شما دراز میشود
سرم پیش شما خم
سینه ام پیش شما کباب
و
بغضم پیش شما میشکند
حضرت جوانمرد
و امیدم به کودکی فرزندم خواهد بود که از خدا بخواهد پدرش فدای شما شود
یزید حبس در دلم را نجات بده
حضرت جوانمرد
که ازادگی گاه کل دین میشود